سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهترینِ برادران، کسی است که دوستی اش در راه خدا باشد . [امام علی علیه السلام]

ghazna & ghaznawian

 
 
چشم خورشید(سه شنبه 87 فروردین 6 ساعت 7:47 صبح )

افغانستان درقلب آسیا مسروروپرطراوت خفته بود، کوها ودامنه  ها یش تن پوشی ازسبزه ها ولاله ها برتن داشت،نسیم نوازشگر ازاقیانوسهای گیتی درحا لیکه ذرات آب را برسم ارمغان باخود حمل میکرد، به زیارتش میشتافت، از آن میان بـــــــحر هــــــند بیشتر به این  آرمان نایل میگشت .  ...

            این ماجرا به شهر ها سرور ودرخشش خاص بخشیده بود ، کاج ها از شدت سرورمیرقصید ند و چنارها کف میزدند،پرنده ها ترانه خوانی میکردند، قصرها وکاخهای پرزیب وزینت شهرهاقد برافراشته بودند، ماجرا  را نظارت میکردند.خورشید طبق معمول هرروزبرفرازاین سرزمین قدم میزد واز مشاهده این ماجرا لذت میجست وبا ا ین سرزمین انس گرفته بودمیخواست  هرصبح زودتربه دیداراین سرزمین بشتابد. این مرتبه خورشید خواست تا« 1367» سال را پس ازهجرت رسول اکرم باطلوع خویش کامل سازد،ازگردنه قله  پامیرسربرآورد.  این بارافغنستان درمنظر خورشید ساکت وبی هیاهوی جلوه میکرد ، پامیرسربرزانوی غم نهاده بود گویادرسوگ کسی میگریست، شوک درد آگین اندامش رامیفشرد،آفتاب ازدیدن این ماجرا متحیربود ولرزش تلخ اندامش را فرا گرفته بود،آهسته ، آهسته گام برمیداشت ، ازلابلای دود باروت وخاک های خانه های گلی که از شدت وحشت وترس بم  وراکت به  آ سمان مهاجرشده بود  جسد سوراخ ،   سوراخ شهر ، پیکر پاره پاره کوها، بدن های زخم خورده  آثارتاریخی ، آری آثارتاریخی که در همان حالت چهره اش حکایت ازمولانا ها ،ابن سیناها ، سنایی ها  ،  سیدجمال الدین ها وسدها مردان  بزرگ  فرهنـــــــــــــــــــــگی  دیگر داشت،  جستجومیکرد   درچشم خورشید باغ  وبوستان را خزان تلخ ونا خواسنه فراگیربود ، ترس واختناق از هرسو زبانه میکشید، زمین وزمان چون حیوان درنده وشکم تهی دهان بازکرده بود ، با دست یاری گلوله های بی رحم ، آتشین ودشمن ناشناس تفنگ ، مردان ، زنان ، جوانان وکودکان را بافجیع ترین حالت می بلعید تا ا ینکه زمین ازخوردن انسان سیرگشته بود اجساد بی دست وپای زیر آوارها و روی کوچه های شهر  آرام درچشم خورشید خفته بودند . زمین سیربود،  و آدمها  بی روح از کنارش میگذشتند وتمام جها د ش این بود تا جانش راحمل کنند. آری خورشید خسته ، کوله بار غم بردوش ، دامنش راازپهنای زمین کم،کم جمع   میکرد به غروب نزدیک میشد . ناگهان ردپای تازه درچهارگوشه مرزنظرش را جلب کرد ، شاید ردپای دانش وبرهان بوده است که بیرون ازمرز هجرت کرده بوده است .            

خورشید درحال غروب بود آه سرد ازعمق جان سرداد« وپشت سرش را نگاه کرد ونوشت تفنگ ،جنگ سپس روی واژه ها تف کرد »  وغروب  فر گیرشد .    « شوکت علی صمیم»







بازدیدهای امروز: 3  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 9936  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «